خوابِ نخستین

 

 


خوابِ نخستین

بازآفرینی به سبک صادق هدایت

مقدمه:

این داستان، بازآفرینی‌ای‌ست از یکی از کهن‌ترین و رازآلودترین پرسش‌های بشر: «ما که هستیم و از کجا آمده‌ایم؟» اما این بار، نه از دریچه‌ی منطق علمی و نه از پنجره‌ی ایمان دینی، بلکه از منظر ذهنی شکسته، تباه‌شده و سرگردان؛ ذهنی که پرسیدن را به مرز جنون رسانده، و در جست‌وجوی پاسخ، خود را گم کرده است.

در "خوابِ نخستین"، با جهانی روبه‌رو می‌شویم که واقعیت و رؤیا، منطق و وهم، وجود و نیستی درهم‌تنیده‌اند. شخصیت‌هایی چون "زن اثیری"، "دانشمند تباه‌شده" و "خدای خفته" نه نمادهایی صرف، که تجلی‌های ذهنیِ انسانی‌اند که در تلاطم معنا گم شده است. در این داستان، آفرینش نه یک رویداد، بلکه یک سوءتفاهمِ کیهانی‌ست؛ خواب کسی که شاید هیچ‌گاه بیدار نشود.

این روایت تلاشی است برای نگاه به آفرینش از درون ترک‌های ذهن انسان، از عمق چاه‌هایی که فلسفه، دین، و علم نتوانسته‌اند پر کنند. راهی ا‌ست به درون خواب‌هایی که ما را ساخته‌اند، و شاید هنوز هم در آن‌ها خفته‌ایم.


فصل اول: سایه‌هایی در مه

من از جایی آمده‌ام که نامی ندارد، یا شاید هم از جایی نیامده‌ام. گاهی فکر می‌کنم من همان سؤال بی‌جوابم؛ همان تکه گِلِ نیمه‌خشکی که در گوشه‌ای افتاده و هیچ‌کس حوصله‌اش سر رفته از آدم ساختنش. فقط چشم‌هایم به یادگار مانده‌اند، برای دیدن چیزهایی که بهتر بود هیچ‌گاه دیده نمی‌شدند.

آن شب، مثل هر شب دیگر، در اتاقم بیدار ماندم. ساعت‌ها بود که عقربه‌ها از حرکت ایستاده بودند، و صدای تیک‌تاک فقط در مغزم می‌پیچید. حس کردم چیزی در اتاق هست؛ حضوری که نه می‌دیدم، نه لمس می‌کردم، اما وجودش از خودم واقعی‌تر بود.

و بعد، او آمد.

زن اثیری. نه پا داشت، نه چهره‌ای مشخص، اما زیبایی‌اش چیزی فراتر از تعریف بود — مثل اندیشه‌ای که ناگهان به ذهن می‌رسد و همان لحظه فرار می‌کند. ایستاد کنار پنجره، پشت به من، و نگاهش را به جایی دوخته بود که من نمی‌توانستم ببینم.

گفتم: – تو کیستی؟

صدایش مثل طنین خواب‌هایی بود که هرگز به پایان نمی‌رسند: – من همانم که پیش از تو بوده‌ام... پیش از هر واژه، پیش از هر "من"، پیش از هر آفرینش.

پس تو... خالقی؟

خندید. خنده‌اش خالی بود، شبیه پژواکی در اتاق متروکه. – من فقط "چرا" هستم، نه "چگونه". اما اگر بخواهی حقیقت را بدانی، باید با او سخن بگویی... با آن‌که روزی بیدار بود، اما حالا در خواب عمیقی فرورفته. خدای خفته.

من خواستم چیزی بگویم، ولی اتاق از هم گسست. نور مرد، صدا فروکش کرد، و تنها چیزی که باقی ماند، نجوایی سرد در گوشم بود: «تو هنوز نیاموخته‌ای چگونه زاده شدی


فصل دوم: در معبد شک

صبح که بیدار شدم، اتاق همان بود. اما خودم نبودم. حس می‌کردم لایه‌ای از خواب هنوز روی پوستم مانده. رفتم سراغ آن کتاب قدیمی، همان که روی جلدش نوشته بود: «در آغاز، رؤیا بود…».

و آن‌گاه او را دیدم. پشت درختی خشکیده، در حیاط پشتی معبد. دانشمند تباه‌شده. لباسی چرک و مندرس بر تن داشت، چشمانش از فرط شب‌بیداری قرمز شده بودند، و دفترچه‌ای چرمی را در بغل می‌فشرد.

گفت: – دنبالش می‌گردی، نه؟ آن‌که آفرید، آن‌که پاسخ را می‌داند. همه‌تان همین‌طورید. اول می‌پرسید: "من از کجا آمده‌ام؟" بعد می‌پرسید: "چرا آمده‌ام؟" و در پایان، از ترس، دیگر نمی‌پرسید.

گفتم: – تو پاسخ را یافته‌ای؟

خندید. – من فقط دانسته‌ام که پاسخ وجود ندارد. فقط یک بازی‌ست. همان‌طور که چشم به‌دنیا گشودی، دروغ آغاز شد. نه خدایی هست، نه هدفی، فقط پیوستگیِ کورِ علتی بر علت. ولی اگر هنوز در پی پاسخی، به خواب برو. تنها در آنجاست که می‌توانی "او" را ببینی.

خدای خفته؟

بله. اما مراقب باش، بیدار کردن او... بهای سنگینی دارد. چون ممکن است آنچه ببینی، حقیقت نباشد، یا بدتر از آن، حقیقت باشد.


فصل سوم: خدای خفته

در آن شب، به خوابی فرو رفتم که با هیچ بیداری‌ای تمام نمی‌شد. خوابی که از پیش آغاز شده بود، شاید همان روز که اولین بار خودم را در آینه دیدم و چیزی ناآشنا در نگاهم لرزید.

در خواب، خودم را در کویری بی‌انتها یافتم. نه شب بود، نه روز. فقط نور خاکستری‌ای که از هیچ‌جا نمی‌آمد و به هیچ‌چیز نمی‌تابید. در دوردست، کوهی سیاه ایستاده بود؛ سنگی، بی‌جان، و انگار زنده. دانستم که او آنجاست. خدای خفته.

در باز شد. و من او را دیدم. نه نوری از او ساطع می‌شد، نه شکوهی، نه کلامی. موجودی عظیم بود که از ماده‌ای ساخته شده بود که شبیه سنگ نبود، شبیه گوشت نبود، شبیه هیچ‌چیز نبود. تنفس نمی‌کرد. نمی‌جنبید. اما در خوابش، جهان‌هایی می‌زایید و می‌مردند.

زن اثیری ظاهر شد: – حال، ببین. آنچه تو را ساخت، نه عشق بود، نه عقل، نه معنا. تو از خواب اویی. از یکی از هزاران خواب‌هایی که هر شب می‌بیند و فراموش می‌کند. اما تو فراموش نشده‌ای. تو، خوابِ ماندگار شدی. و این، نفرین توست.

آیا می‌شود او را بیدار کرد؟ می‌شود. اما وقتی بیدار شود، تو دیگر نخواهی بود.


فصل چهارم: چاه نخستین

صبح که بیدار شدم، هنوز بوی خواب می‌دادم. خدای خفته را دیده بودم. درِ خانه‌ام را زدم. دانشمند تباه‌شده همان‌جا بود. گفت: – باید برویم به چاه نخستین. جایی که اولین آگاهی افتاد. اولین دروغ، اولین واژه: من.

راه، باریک بود. در انتهای راهرو، چاهی بود. دهانه‌اش باز، سیاه، و بی‌انتها. دانستم: اینجا جایی است که آگاهی افتاد. هر اندیشه، هر واژه، هر دعا و هر علم، سنگی بوده بر دیواره‌اش.

پرسیدم: – آیا ما از این چاه آمده‌ایم؟ نه. تو، من، همه‌ی آنچه هست، این چاه را ساخته‌ایم.

پریدم. چیزی حس نکردم. خاطراتم یکی‌یکی پاک شدند؛ نامم، کودکی‌ام، زبان مادری‌ام، خدایم، ترسم، امیدم...

و در ژرف‌ترین نقطه، چیزی را دیدم: هیچ‌کس انسان را نیافرید. انسان، خود را خواب دید.


فصل پنجم: زن اثیری و آفرینش وارونه

چشم گشودم. اما این چشم، چشم من نبود. جهانی پدیدار شد که در آن هیچ‌چیز نخستین نبود. فقط میدان بی‌کرانی از اشکال نامتعین، و در میان آن‌ها، او: زن اثیری.

او انسانی را از نو ساخت — اما این‌بار بدون بار آگاهی، بدون "من".

پرسیدم: – آیا من هنوز "منم"؟ نه. تو حالا تنها تماشاگر آفرینشی هستی که تو را از نو می‌سازد — بی‌هویت، بی‌صدا، بی‌نقش.

موجودی ساخته شد. شبیه انسان، ولی نه کاملاً. چهره‌ای داشت، اما بی‌تعبیر. حرکت می‌کرد، ولی بی‌جهت. هیچ "من"ی در او نبود. آرامشی عجیب در او بود...


فصل ششم: بازگشت به نبودن

صدا گفت: اگر می‌خواهی بازگردی، باید آخرین چیزی را نیز رها کنی.چه چیزی باقی مانده؟ پرسیدن.

اشک‌هایم جاری شد. فهمیدم که تمام این سفر، تمام این جست‌وجو، فقط حلقه‌ای بود از حلقه‌های بی‌پایان آگاهی.

اما این‌بار من نپرسیدم. فقط سکوت کردم. و در آن لحظه، تمام چیزهایی که "من" را ساخته بودند، در هم شکستند. با نرم‌ترین خاموشیِ جهان.


آخرین تصویر: تکه‌ای از خاکِ خاموش. نه چشمی، نه دهانی، نه صدایی. و در دلش، خوابِ آرامی. خوابِ انسانی که دیگر نمی‌خواست بیدار شود.


پایان

Comments