تاریخ عشرتکده محترم قزوینی
در آن روزگاران که تهرانِ دههٔ بیست، میان سنت و تجدد دست و پا میزد و
بوی نفت و سیاست در هوا می پیچید، در گوشهٔ غربی خیابان پهلوی، نزدیک ایستگاه
محمودیه، باغی بود با در آهنی سبزرنگ پریده. این در، چونان پردهٔ نمایشی بود که
پشتش دنیایی دیگر جریان داشت — دنیایی از زرق و برقهای کاذب، عطرهای سنگین و
نگاههای گریزان. صاحب این قلمرو، زنی بود به نام محترم خانم قزوینی، که عشرتکدهاش
محل آمد و شد مردانی بود که در پی فراموشیِ روزمرگی های خفت آورِ زندگی میگشتند.
محترم خانم زنی نبود که بتوان به سادگی از کنارش گذشت. او، با آن سبیل
های نازک و چشمان ریزِ زیرکش، گویی از میان صفحات رمانهای منحط فرانسوی به کوچه های
تهران پرتاب شده بود. عشرتکدهٔ او، گرچه در ظاهر مکانی برای عیاشی بود، در باطن
نمایشگاهی از فلاکت آدمها بود — زنانی که از سر اجبار یا نادانی به آنجا پناه
آورده بودند و مردانی که در پی گریز از خویشتنِ خویش.
اما تاریخ، این مار خبیث، همیشه در کمین است. کودتای ۲۸ مرداد آمد و سپهبد زاهدی، آن
پیرمردِ خشنِ سیاستباز، بر اریکهٔ قدرت تکیه زد. شهر نو، یا همان "قلعه
زاهدی"، با دستور او از زمین برآمد —محلهای نظاممند برای فساد، که گویی
میخواستند حتی گناه را هم سازماندهی کنند. محترم خانم، که بوی تغییر هوا را حس
کرده بود، بیدرنگ درِ باغ سبزرنگ را بست و با اجاره کردن چند خانه در آن حوالی،
بساطش را به شهر نو کشید.
زنهای فاحشه، مثل اثاثیهٔ کهنه، از ایستگاه محمودیه به قلعهٔ زاهدی
منتقل شدند. بعضی هایشان در این کوچ جان باختند — نه به دست مشتی یا بیماری، بلکه
از آن رو که گویی با جابه جایی جغرافیایی، هویتشان هم در هم شکست. محترم خانم اما،
مثل همیشه، سرد و بیرحم به کارش ادامه داد. او میدانست که در این مملکت، چه زیر
پرچم مشروطه، چه زیر چکمه های کودتا، همیشه مشتری برای کار او وجود دارد.
و اینگونه بود که عشرتکدهٔ محترم قزوینی، از یک باغ خصوصی به بخشی از
ماشین عظیم فساد دولتی تبدیل شد. شاید اگر امروز به آن حوالی سری بزنید، نشانی از
آن در آهنی سبز نباشد، اما روحِ محترم خانم هنوز در کوچه پسکوچه های تهران میچرخد —
در هر زنی که ناچار است تن بفروشد، در هر مردی که شرم را به مشروب میفروشد، و در
هر خیابانی که زیر نقاب تجدد، زخمهای کهن هایش را پنهان کرده است.
تهران همیشه چنین بوده و چنین خواهد ماند — شهری که تاریخش را نه در
کتابها، بلکه در پستوهای تاریک عشرتکده ها باید جستجو کرد.
وقایعنگاری یک درِ سبز
پلاسیده
به قلمِ شبحِ نامرئیِ راویِ پلاسخورده
در دل تهرانِ دههٔ بیست، آن هیولای پرغبار،
که شبیه فیل مردهای بود زیر قالی مشروطه، عشرتکدهای بود که از سر بیحوصلگی
تاریخ، محترم قزوینی، زنِ سبیلو، آن را فرماندهی میکرد. نه زن بود، نه مرد.
موجودی بود میان دو دنیا، آمیختهای از عطر ارزان و فلسفهٔ بوف کور. وقتی راه میرفت،
انگار از تهِ افیونزدهترین پاراگرافهای یک رمان سوررئالیستی پا بیرون گذاشته
بود، با صدایی که بیشتر شبیه خرخر پایانی یک رادیوی روسی بود.
درِ آهنی سبزرنگ، که هر وقت باد میوزید،
نالهای از آن درمیآمد که گویی «یا ابوالفضل»ی از تهِ تاریخ به گوش میرسید، مرز
میان جهان رسمی و جهان غیررسمی بود؛ آنجا که وزرای دولت پس از امضای قرارداد نفت،
شبها برای پالایش وجدانشان میآمدند و صبح با لبخند، مملکت را یک بند انگشت به
عقب میبردند.
محترم خانم، بانویی که بیشتر به مدیرِ یک
تیمارستان شبیه بود تا رئیس عشرتکده، سیاست را بهتر از هر وزیری میفهمید. میدانست
که هربار که صدای کودتا از رادیو پخش میشود، وقت آن است که "باسن به
راست" شود. با شنیدن صدای شوم سپهبد زاهدی، چمدانها بسته شد، زنها مثل قفسپرانهای
بیبال، راهی قلعهای شدند که به نام او ثبت شده بود — قلعه زاهدی. جایی که قرار
بود گناه هم طبق آئیننامه باشد، با مهر دولتی و دکتر مخصوص سوزاک.
زنانی که رفتند، دیگر برنگشتند. برخیشان آن
وسط قاطی شدند با لتههای زردرنگ لباسهایشان، بعضی هم در پیچوتاب کوچهها جان
دادند، نه از مرض، نه از مشت، بلکه از هول هویت. هویتی که با کوچهٔ جدید، محلهٔ
جدید، و "نام مستعار جدید" وا رفت، مثل تهماندهٔ شرابی در گیلاس شکسته.
اما محترم خانم، مثل بز کوهی، از فرازِ هر
بحران پرید. برای او، زنها کالایی بودند مثل صابون یا چراغنفتی. تاریخ هم برایش
چیزی نبود جز فاحشهای که هر شب لباس نظامی میپوشد.
و امروز، آن درِ سبزرنگ نیست. شهرداری آن را
بلعیده، مثل تمام خاطرات بد. اما محترم هنوز هست. نه در جسم، بلکه در روح: در
دخترکی که پشت ویترین آرایشگاه چشم میدوزد به یک پاسبان چاق، در مردی که بوی عرقش
با بوی شرم قاتی شده، در کوچهای که نامش "تمدن" است اما بوی توالت میدهد.
تهران، ای پایتخت بیتاریخ! تویی که هر بار
از نو زاده میشوی — اما همیشه با همان کفشهای پاره.
داستان با گسترش شخصیتها،
لحن هدایتوار، و طنزی تلخ ادامه مییابد. در این بخش، سه شخصیت وارد صحنه میشوند:
۱.
عصمت خانم: دخترک فراری از قزوین با رویاهای سینمایی.
۲.
سرگرد فرزامی: افسری با سبیل فرشتهای و مغزی شبیه کفش کهنه.
۳.
حبیبالسلطنه: روزنامهنگارِ سانسورشدهای که از نوشتن برای روزنامه به نوشتن بر دیوار
توالت عشرتکده رسیده.
فصل دوم: شبی در قلعه زاهدی
دیوارهای قلعه زاهدی تازه رنگ خورده بود —
اما بوی فساد از لای ملاتش بیرون میزد. مثل گربهای که جسد موش را پشت قالیچه
پنهان کرده باشد و خودش با ناز راه برود. زنها، مانند چمدانهای کهنه، در اتاقها
پخش بودند، و عصمت — دختری که با رؤیای بازی در فیلمهای هندی از قزوین گریخته بود
— حالا نقش اولش را در نمایشی ایفا میکرد که کارگردانش سوزاک بود و تهیهکنندهاش
سپهبد.
او هنوز کیف کوچک چرمش را کنار تخت گذاشته
بود، با عکس دلشاد — ستاره سینمای بمبئی — که لبخند زورکیاش را از روی جلد یک
مجلهی سال ۱۳۲۵ حفظ کرده بود. دلشاد هرگز نفهمید در قزوین دختری با
عکسش به فاحشهخانه آمد.
سرگرد فرزامی، مردی با دو سبیل چنگالی و مغزی پر از پروندههای
بایگانینشده، با پوتینهای برقافتاده وارد شد. صدایش بوی تهدیگ میداد، و نگاهش
شبیه سگ ولگردی بود که وسط سفره نانخشک افتاده باشد.
– عصمتخانم، امشب نوبت توئه. اسم رمزم همونه: «لادن».
عصمت فقط نگاه کرد. نمیدانست لادن اسم گل
بود یا اسم رمز برای تجاوز قانونی. فرقی نمیکرد. سرگرد، مثل همه، دنبال چیزی آمده
بود که خودش هم نمیفهمید چیست. گمگشتهای میان شرم و دستورالعمل.
در گوشهٔ حیاط، حبیبالسلطنه، مردی با
کراوات چرک و دفتری خطدار، مشغول نوشتن بود. او روزی برای «اطلاعات» مطلب مینوشت،
حالا برای دیوارهای توالت عشرتکده شعار میکشید:
«جمهوریتی که در آن فاحشه مالیات میدهد، اما شاعر نان
ندارد، بهتر است در قوطی کبریت فرو رود! »
کسی توجهی به او نداشت. مگر میشود در مملکتی
که شعار را از روی دیوار پاک میکنند ولی زخم را نه، به نویسندهای توجه کرد؟
محترم خانم، حالا دیگر "خانم رییس"
نامیده میشد، پشت پنجره ایستاده بود، سیگاری به لب داشت و دکمهی ماشینحسابش را
مثل ماشه تفنگ فشار میداد. او تاریخ را نه با تقویم، که با تعداد مشتریها اندازه
میگرفت. هر شب، رژهٔ بیپایانِ مردانی که میآمدند تا چیزی را بخرند که خودشان
قبلاً باخته بودند: «خود».
محترم در دلش گفت:
– "نهضت ملی شد، شد. مصدق
افتاد، افتاد. انقلاب بیاد هم من هنوز مشتری دارم. تا وقتی آدم هست و تن و درد،
بازارِ من کساد نمیشه."
شب، مثل لکهای از روغن سوخته روی سقف آسمان
پهن شد. اتاقها یکی یکی خاموش شدند، جز یکی — اتاق عصمت و سرگرد. آنجا، صدایی میآمد
شبیه فریاد خاموش فیلمی سانسورشده.
و در آن لحظه، در همان اتاق، تهران خودش را
تکرار میکرد. نه برای اولینبار. نه برای آخرینبار.
بسیار خوب، به عمق بیشتری از تاریکی طنزآلود
تهرانِ زخمی فرو میرویم — جایی که نجات، شکلی از جنون است و شورش، فقط پردهای
دیگر از تئاتر مضحک تاریخ. در این فصل، پای چند شخصیت تازه به میان میآید:
- پدر ژروم: کشیشی فرانسوی، پناهندهٔ روحی، که با سینهسرخی
صحبت میکند.
- ستوانیکم فاضل: مأمور اطلاعات با لبخند خونسرد و پروندههایی بوی
تعفن گرفته.
- زهره: زنی با داغی پنهان که کمکم از نقش قربانی خارج میشود.
فصل سوم: اعترافات در
گورستانی که عشرتکده نام داشت
ساعت حدود ۲ بامداد بود. شب، مثل مادری مست، بچههایش را در آغوش
گرفته بود: فاحشهها، مشتریها، جاسوسها، خبرنگارها، و آن کلاغی که از درخت بید
وسط حیاط پایین نمیآمد.
در اتاقی جداگانه، پدر ژروم، کشیش
فرانسویای که از جنگ دوم به ایران گریخته بود، کنار سماوری زنگزده نشسته بود و
با سینهسرخی که لای قفس پلاسیدهای گیر افتاده بود، حرف میزد.
– "Mon
enfant, همهشان دنبال نجاتاند،
ولی نمیدانند که نجات در ایران به شکل نرخنامه میآید. یک صلواتی برای من بخوان،
چون فکر کنم خدا هم از اینجا فرار کرده."
کسی به او گوش نمیداد. حتی سینهسرخ هم پشت
کرد و خوابید.
در همین حال، در اتاق حسابداری، ستوانیکم
فاضل داشت با محترم خانم معامله میکرد. لبخندش نرم و مودب بود، شبیه گارسونهای
سوئیس، اما حرفهایش بوی گند عرقِ بدن میداد.
– خانم محترم، اون دختر قزوینی زیادی پرسوجو میکنه. اگه
کار از دستش دربره، مجبور میشیم به جای شما، درِ اینجا رو ببندیم.
– قربان، عصمت هنوز تازهکاره. فکر میکنه هنوز میتونه
قصهشو خودش بنویسه. نگران نباشید، ظرف یکی دو هفته، میشه یکی از همینها.
فاضل چیزی نگفت. فقط دفترش را بست. به نظرش
دنیا همین بود: دفترچهای که اسمها میآمدند و خط میخوردند.
اما در اتاق پشتی، زهره — زنی با چشمانی سوخته از خاطرهای که هیچکس نپرسیده بود
— کنار عصمت نشسته بود. طاهره روزی معلم قرآن در مدرسهٔ دخترانه بود، حالا سورهها
را با فحش جابهجا میکرد تا مرز جنون را بهتر حس کند.
– دخترجون، اینجا هرچی بخوای بفهمی، دردش بیشتر میشه.
خودتو به نفهمی بزن. مثل همه.
اما عصمت گوش نکرد. شبِ بعد، وقتی سرگرد
فرزامی دوباره آمد، دیگر "لادن" نبود. اتاق را به آتش کشید. نه با
کبریت، با حرف. گفت:
– "من بازیگرم، نه کالا.
اگه قراره فروخته بشم، خودم قیمت میذارم."
صدایش در قلعه پیچید. در نگاه سرگرد، چیزی
شبیه ترس آمد. از آن ترسها که مرد را یاد قبر میاندازد. محترم خانم سر رسید.
آرام، اما با چشمهایی که شب را باطل میکرد.
– دخترم، اینجا بازیگر نمیخوایم. اینجا نمایش تمومشدهست.
فقط تکرار میکنیم.
و بعد، آن شب، پدر ژروم، حبیبالسلطنه،
عصمت و طاهره، در زیرزمین قلعه، شورایی کوچک ترتیب دادند — نه برای
انقلاب، بلکه برای یادآوری. آنها گفتند: «باید کسی
یادش باشه اینجا چه میگذره. اگه تاریخ با ما کاری نداره، ما باهاش کار داریم.»
و زهره، روی دیوار ترکخوردهٔ زیرزمین نوشت:
«این قلعه، مزار همهٔ کسانیست که زنده به گور شدند. اگر
روزی کسی آمد و این را خواند، بداند که ما هم انسان بودیم — حتی اگر تاریخ نخواست
ما را به یاد آورد.»
در فصل پایانی، میتوانیم روایت را به
دهه پنجاه ببریم، جایی که بازنشستههای ساواک، فواحش پیر، و انقلابیهای ناتمام در
همان کوچهها پرسه میزنند و "محترم خانم" حالا اسطورهای است در ذهن
نسل بعدی زنان.
حالا پردهی پایانی را بالا میبریم؛ صحنهای
غبارآلود از تهران دههٔ پنجاه، که در آن، خیابانها بوی نفت، خون، و ادکلنهای
تاریخگذشته میدهند. زمان، چرخهی لعنتشدهای شده که عشرتکدهٔ محترم خانم حالا
دیگر جزئی از افسانهی شبهای تهران است — افسانهای که اگرچه پنهان شده، اما هنوز
نفس میکشد.
فصل چهارم: ارواح در
حوالی خیابان پهلوی
سال ۱۳۵۴ بود. تهران
زیر صدای ماشینهای ششسیلندر و کفشهای پاشنهبلند فرو میرفت. برجهای تازهساز
چون قارچهایی پلاستیکی از دل خاک بیرون زده بودند و مردمی که هنوز به هیچ چیز
عادت نکرده بودند، به همهچیز عادت کرده بودند.
در همین روزگار، کوچهای در حوالی محمودیه —
جایی که زمانی در آهنی سبزرنگ محترم خانم ایستاده بود — حالا تبدیل شده بود به
پارکینگِ یک ساختمان نیمهکاره. اما شبها، وقتی کارگرها میرفتند، صداهایی شنیده
میشد: خندههایی خفه، گریههایی کوتاه، و گاهی صدای تقتق کفشهایی که دیگر کسی
نمیپوشید.
حبیبالسلطنه حالا پیرمردی بود که در کافههای جمهوری، برای بچهروزنامهنگارها
خاطره تعریف میکرد. میگفت:
– "اونجا، عشرتکده محترم،
تنها جایی بود که میشد حقیقت رو دید. بقیهش همه پرده بود. وزارتخونه، دربار،
دانشگاه، حتی مسجد — همهشون نقاب زده بودن، اما محترم نه."
بچهخبرنگارها میخندیدند. یکیشان پرسید:
– محترم خانم الان کجاست؟
حبیب مکثی کرد، چای را هورت کشید، بعد با
نگاهی به عمق دود گفت:
– محترم خانم همیشه اینجاست. توی هر زنی که
قیمت روش خورده، توی هر مردی که با پول شرم میخره، توی هر خیابونی که اسمش عوض
شده ولی زخمش همونه.
زهره، حالا زنی چاق با روسری تیره و صدایی گرفته، کارش شده
بود واسطهگری برای خانههای نیمهخصوصی در خیابان «گرجی». هنوز هم گهگاه در
خلوت، دیوان حافظ را ورق میزد و وقتی رسید به "گرت هواست که معشوق نگسلد
پیمان..."، پوزخند میزد. معشوق؟ پیمان؟ خرافات قرنهاست که شکلهای تازه به
خود گرفتهاند، ولی فرو نمیریزند.
اما آن شب، شبی مثل هزار شب دیگر، دخترکی با
مانتوی گلگلی در پارکینگ متروک نزدیک محمودیه، صدایی شنید. بهگمانش کسی داشت
شعری میخواند. نزدیک رفت. دیوار آجری، ترکخورده، زیر نور چراغ زرد، کلمات کمرنگی
داشت که هنوز قابل خواندن بود:
«... اگر روزی کسی آمد و این را خواند، بداند که ما هم انسان
بودیم — حتی اگر تاریخ نخواست ما را به یاد آورد. »
دخترک مکثی کرد. گوشیاش را درآورد. عکس
گرفت. نمیدانست دقیقاً چرا. بعد رفت. مثل همه.
و شب ادامه داشت. تهران مثل لاشهی ماهی،
هنوز بوی مرگ میداد — ولی زیبا بود. درخشان. هوسانگیز.
در همان حوالی، روح محترم خانم، آرام از کنار
پیادهرو رد شد. سیگار به لب. سبیل باریک. بیآنکه دیده شود.
پایان
یا شاید فقط یکی دیگر از آغازها.
Comments
Post a Comment