حریم خصوصی روی خاطرات عمومی

هفتاد و هشت بهارِ پُر باد و باران را پشت سر گذاشته بودم، ولی پاهایم، انگار یادشان رفته بود، دوباره مرا کشاندند به **خیابان فرشته**. همان خیابانی که روزگاری پاهای کوچکم آن را با کفشهای بنددار مدرسه «شاهپور تجریش» لمس میکرد. خیابانی که در خاطرم، نه آسفالت داغ و دود ماشینهای امروزی، که زمینی بود پهن، با تپه هایی که برف زمستانشان، بهترین سرسره ی طبیعی تهران بود برای **لوژسواریهای حماسی** بچه های محل. یادش بخیر! آنقدر سریع میرفتیم که گاهی حس میکردیم از شیب تپه مستقیم پرت میشویم توی حیاط خانه ی همسایه!

اما امروز... امروز جای آن تپه های سبز و سفید، ساختمانی نشسته بود بلند و براق، مثل یک قارچ فلزی غولپیکر که اسمش را گذاشته بودند **"سم سنتر"**. سم؟ شاید هم مخفف "سلب خاطرهی ماندگار" بود! به هر حال، تصمیم گرفتم کمی نوستالژی بخورم و بروم داخل محوطه ی کافی شاپش، جایی که دقیقاً همونجور که گفتی، روزی **سه درخت توتِ پُر بار** ایستاده بودند. توتهای شیرینش یادگار تابستانهای کودکی بود. میخواستم از همان نقطه، جایی که ریشه های توت با ریشه های خاطراتم گره خورده بود، یک عکس بگیرم. فقط برای دل خودم. یک یادگاری از خاکی که زیر این سنگفرشهای شیک مدفون شده بود.

موبایلم را درآوردم، لنزش را نشانه گرفتم به سمت جایی که فکر میکردم تنه ی آن توت تنومند باید باشد (حالا زیر کفپوش گرانقیمت!). هنوز دکمه ی شاتر را فشار نداده بودم که...

**"اِه... اِه... عکس نگیر!"**

صدایی بود خشن، نخراشیده، مثل صدای ترمز ماشینی که ناگهان جلوی تو میایستد. سر برگرداندم. پشت یکی از میزهای کافی شاپ، مردی نشسته بود با قیافه ای که انگار همیشه منتظر حمله ی دشمن است. موهای ژلزده، عینک آفتابی (روی بینی! در فضای سرپوشیده!)، و حالتی که میگفت: "من نگهبان این سه متر مربع هستم و تو قصد خیانت داری!"

**طنز موقعیت: ** آقا! من هفتاد و هشت سالمه! میخوایم از چی جاسوسی کنم؟ از فرمول مخفی قهوه ی لاته ی شما؟ یا شاید از رویای دیشب گارسون که روی صندلی خوابیده؟!

با همان لحن نظامی و غرغرکنان ادامه داد: "اینجا حریم خصوصیه! عکس گرفتن ممنوعه!" و دستش را هم تکان داد، انگار میخواست پرندهای مزاحم را از حریم هوایی "سم سنتر" براند.

 من، که هنوز تصویر آن تپه های برفی و خنده های بچگی جلوی چشمم بود، فقط توانستم بخندم. یک خنده ی از ته دل، کمی هم تلخ. خندیدم به این "حریم خصوصی" ساختگی روی خیابانی که روزی **همه ی بچه های محل، آن را حیاط خلوت خودشان میدانستند**. خندیدم به این نگهبانِ بیجهتِ جدی که گویا از مرکز فرماندهی ناتو برای حفاظت از یک کافی شاپ در **محلهای که من در آن بزرگ شده بودم**، اعزام شده بود.

**طنز تلخ: ** عجیب نیست؟ جایی که روزی با همسایه ها توی حیاط همدیگر را صدا میزدیم، جایی که صدایمان آزادانه در هوا میپیچید، حالا یک "سم سنتر" آمده و یک "نگهبان حریم خصوصی" برایش تعیین کرده که حتی صدای "عکس نگیر!" اش هم فضای عمومی را آلوده میکرد!

آن مرد با دیدن خنده ی من، اخمش هم تنگتر شد. انگار خندهام توهینی بود به امنیت ملی "سم سنتر"! سریع موبایلم را انداختم توی جیب. نه از ترس، که از سرِ **حماقت موقعیت**. ترجیح دادم آنجا را ترک کنم. همان بهتر که با خاطرات زیبای لوژسواری و توت چینی بروم، نه با یادگاریِ دادِزدنِ یک آدم ناامنِ نشسته روی صندلی ای که شاید روی همان خاک توت ها قرار دارد!

پشت سرم، همان مرد، با حرکتی نمایشی، عینک آفتابیاش را (که هنوز داخل کافی شاپ بود!) جابجا کرد و مثل **غولی بی شاخ و دم، ولی با زنجیر نامرئیِ وظیفه!** به اطرافش خیره شد. گویا منتظر متجاوز بعدی بود. متجاوزی که میخواست از فضای عمومی خیابانی که حالا حریم خصوصی یک قارچ فلزی شده بود، عکس بگیرد!

Comments