یک سفر ادیسه‌ای خنده‌دار از تهران تا لندن

این را تصور کنید: من، روزنامه‌نگار مسافرتی شجاع شما، در شلوغی ترمینال آزادی تهران ایستاده‌ام، انگار همین الان از سبد رخت‌شویی بیرون آمده‌ام. هوا پر از دود گازوئیل، بوی ترس وجودی و آن بوی غیرقابل انکار هزاران مسافر عصبی است. آسمان؟ در بهترین حالت خود از طریق یک فیلتر قهوه‌ای بیش از حد کار کرده، همه چیز را طوری نشان می‌دهد که انگار برای یک فیلم جنگی خشن تست بازیگری می‌دهد. زمزمه‌های درگیری مانند مهمانان ناخوانده مهمانی در اطراف شناور است - هیچ‌کس نمی‌داند چه اتفاقی قرار است بیفتد، اما هر کسی نظریه‌ای دارد. من؟ من یک کوله پشتی، یک بلیط اتوبوس به مرز ارمنستان و شکمی دارم که انگار برای المپیک اضطراب تمرین می‌کنم.

ماجراجویی بزرگ اتوبوس آغاز می‌شود

من سوار چیزی می‌شوم که فقط می‌توانم آن را فرزندخوانده یک اتوبوس توریستی دهه 1970 و یک قوطی ساردین توصیف کنم. این هیولای ایرانیِ مسافت‌های طولانی، پهن و فرسوده است و بویی می‌دهد که انگار از زمان شاه در فلز و کپک بستری بوده است. راننده با لحنی که انگار دارد شیشه می‌شکند، سر تکان می‌دهد و ما راه می‌افتیم، در ترافیک تهران مثل شتری که سوزن نخ می‌کند، می‌پیچیم. همینطور که افق شهر محو می‌شود، برج آزادی خودنمایی می‌کند و به من چشمک می‌زند، انگار می‌داند که مدت‌ها بعد از رفتن من هم آنجا خواهد بود. نکته داستان: احتمالاً درست است.

چند ساعت اول ساکت‌تر از یک کتابخانه در آخرین هفته دانشگاهم است. مسافران دیگرم شخصیت‌هایی هستند که مستقیماً از یک فیلم جاده‌ای کم‌بودجه بیرون آمده‌اند - همه آنها حال و هوای "من از چیزی فرار می‌کنم، نپرس" را دارند. از قزوین عبور می‌کنیم و به یک توقفگاه در خرمدره می‌رویم که کمتر "شهری جذاب" و بیشتر "ایستگاه کامیون آخرالزمانی" است. هوا آنقدر چرب است که می‌توان فلافل سرخ کرد، دستشویی‌ها با کف خیس و قفل‌های شکسته‌شان جای خطرناکی برای موجودات زنده هستند، و دسته‌ای از سگ‌های ولگرد در سایه‌ها کمین کرده‌اند، انگار که نقشه سرقتی را می‌کشند. یکی از سگ‌ها، انگار که از زندگی ناامید شده باشد، غرغر می‌کند و به من نگاه می‌کند. من نصف نانم را به سمتش پرتاب می‌کنم و سپس دوباره به زمین می‌افتم، انگار که دارد برای «خسته‌ترین سگ دنیا» تست می‌دهد. رفیق، من به این شلوغی و هیاهو احترام می‌گذارم.

نیمه شب در تبریز: زمزمه نوزاد

ما در ساعت جادویی به تبریز رسیدیم و مسافران بیشتری را سوار کردیم که انگار از زمان اختراع قهوه بیدار بوده‌اند. زنی با نوزادی که در یک پتوی صورتی رنگ و رو رفته پیچیده شده بود، روی صندلی کناری من نشست. این نوزاد؟ گریه نمی‌کرد. او فقط با آن چشمان بزرگ و جدی که می‌گفتند: «من چیزهایی دیده‌ام، رفیق» به من خیره شده بود. من کاملاً مطمئنم که این بچه باهوش‌ترین فرد اتوبوس بود. همه ما از چیزی فرار می‌کردیم، اما هیچ‌کس آن را با صدای بلند نمی‌گفت. انگار همه ما یک پیمان ناگفته امضا کرده بودیم: درام خود را برای خودتان نگه دارید و همه ما از این سفر جان سالم به در خواهیم برد.

مرز بی‌ارزش

بعد از ظهر روز بعد، به مرز ارمنستان رسیدیم و بگذارید به شما بگویم، کمتر "به ارمنستان خوش آمدید" و بیشتر "به کندترین نانوایی بوروکراتیک جهان خوش آمدید" بود. ما را از اتوبوس بیرون راندند، در حالی که گذرنامه‌هایمان را طوری در دست گرفته بودیم که انگار آخرین طناب نجات ما هستند، و ما در جاده‌ای خاکی زیر آفتابی چنان بی‌رحم که می‌توانست کباب‌ها را کباب کند، راه رفتیم. چکمه‌هایم حالا عملاً سطل‌های شن هستند و پیراهنم مثل یک تصمیم بد زندگی به پشتم چسبیده است. صف کامیون‌ها به بُعد بعدی کشیده شده است و کنترل مرز با سرعت یک فرد تنبل در تعطیلات حرکت می‌کند. ما چهار ساعت منتظر ماندیم، مثل نان پیتای بیش از حد پخته شده، در حالی که اتوبوس کاملاً توسط ماموران CSI اشغال شده بود. مطمئنم که ماموران مرزی آنجا فقط داشتند Candy Crush بازی می‌کردند.

کوه آرارات: اتوبوس در مقابل جاذبه

وقتی از آن عبور کردیم، وقت آن است که به سمت کوه آرارات برویم، کوهی که انگار جلوتر از ماست و ما را به تلاش کردن ترغیب می‌کند. خدای من، قلب جیرجیر اتوبوس ما، در جاده‌های پر پیچ و خم مانند پدربزرگی مبتلا به آرتروز که از پله‌ها بالا می‌رود، ناله می‌کند. تهویه مطبوع وجود ندارد، پنجره‌ها فقط به اندازه‌ای باز می‌شوند که شما را مسخره کنند، و صندلی من آنقدر کج است که عملاً روی زمین نشسته‌ام. دوازده ساعت بعد، در حالی که استخوان‌هایم جیرجیر می‌کنند، هر ضربه را می‌شمارم و از خودم می‌پرسم که آیا ستون فقراتم درخواست طلاق داده است یا نه. اما بیرون؟ خدای من، مثل کارت پستال است. دره‌های سبز، صخره‌های قرمز و مناظری چنان خیره‌کننده که تقریباً فراموش می‌کنم که در درونم عرق کرده‌ام. مثل رانندگی در لبه زمین است، کاش زمین بوی گازوئیل و پشیمانی می‌داد.

ایروان: مهربانی غریبه‌ها

سی ساعت پس از ترک تهران، در ساعت شوم نیمه‌شب به ایروان می‌رسیم. نه نقشه‌ای دارم، نه هتلی، فقط یک رسید مچاله شده با نام مهمانخانه‌ای که می‌توان آن را «به من اعتماد کن، داداش» نامید. لنگ می‌زنم، کیفم پر از آجر است و ترکیب فارسی-انگلیسی‌ام هیچ جایزه جذابیتی ندارد. فرشته نگهبانم وارد می‌شود: یک دختر ۲۵ ساله ارمنی که تلاش‌های رقت‌انگیز من برای برقراری ارتباط را می‌شنود. او به زبان‌های ارمنی، انگلیسی و نجابت انسانی مسلط است و نه تنها مرا به یک هاستل راهنمایی می‌کند، بلکه نیمی از کیفم را هم حمل می‌کند، انگار که مسئله مهمی نیست. به من می‌گوید استراحت کنم، لبخندش از چراغ‌های خیابان ایروان درخشان‌تر است و قبل از اینکه بتوانم بگویم «تو قهرمان من هستی» در شب ناپدید می‌شود. من گریه نمی‌کنم، تو گریه می‌کنی.

مسیر انحرافی گرجستان: اتوبوس‌های بیشتر، عرق بیشتر

صبح خبرهای بدی می‌دهد: هیچ به گرجستان. یک مینی‌بوس دیگر، یک مرز دیگر و یک انتظار عرق‌آلود دیگر زیر آفتاب. حالا، بدنم انگار می‌گوید: «ما الان این‌طور زندگی می‌کنیم» و روحم فقط پرچم سفید را تکان می‌دهد. تفلیس ترکیبی عجیب از جذابیت اروپایی و دود دیزل است، انگار پاریس و یک ایستگاه کامیون بچه‌دار شده‌اند. شش ساعت را در فرودگاه می‌گذرانم، آنقدر عصبی که نمی‌توانم بخوابم، آنقدر خسته که نمی‌توانم فکر کنم، و قهوه‌ای را می‌نوشم که طعم جاه‌طلبی سوخته می‌دهد. پرواز به استانبول کوتاه است اما مثل یک رویای تب‌آلود است - دیروز داشتم در یک جاده خاکی از بزها جاخالی می‌دادم و حالا دارم با میزهای سینی هواپیما و چنگال‌های پلاستیکی کشتی می‌گیرم. شوک فرهنگی، مهمانی تک‌نفره.

استانبول: خیلی تمیز، خیلی سریع

استانبول مثل یک بار اضافی حسی به من ضربه می‌زند. همه چیز خیلی تمیز، خیلی سریع، خیلی براق است. تقریباً دلتنگ هرج و مرج آن اتوبوس ایرانی هستم. گیج در فرودگاه پرسه می‌زنم، باقلواهای گران‌قیمت می‌خورم و از خودم می‌پرسم که آیا فراموش کرده‌ام چگونه در شهری که بوی ماجراجویی نمی‌دهد، زندگی کنم؟ اما وقت برای فکر کردن نیست - باید به آخرین پروازم برسم.

هیترو: خط پایان

۲۴ ژوئن ۲۰۲۵. تلوتلوخوران وارد سالن پروازهای ورودی هیترو می‌شوم، دریایی از مسافران خسته با نور فلورسنت و بلندگوهای پر سر و صدا. چمدانم انگار سنگین شده، پاهایم دارند اعتراض می‌کنند و مطمئنم بوی آن اتوبوس را می‌دهم. اما موفق شدم. سی کشور دورتر، سی ساعت زمینی، بیست ساعت هوایی، از ترمینال آزادی تا لندن. این یک تعطیلات نبود، رفقا. حتی مهاجرت هم نبود. یک فرار وحشیانه، عرق‌آلود و کمی آشفته بود - یک قدم جلوتر از هر هرج و مرجی که پشت سرم بود، با اتوبوسی که بوی زنگ‌زدگی می‌داد، کوله پشتی پر از امید و مهربانی غریبه‌ها. و راستش را بخواهید؟ من همه این کارها را دوباره برای داستان انجام می‌دادم. چه کسی برای دور دوم آماده است؟

Comments