در هر دوران،
پیش از آنکه نخستین پرتو نور از افق عبور کند، جماعتی اندک در تاریکی میایستند؛
کسانی که بیش از آنکه به روشنایی ایمان داشته باشند، به ضرورت شک کردن باور دارند.
آنها نه پیامبرند و نه مخترعانی با دستهای زرین؛ تنها کسانیاند که بیقراری جهان
را زودتر از دیگران میشنوند، همچون سوت قطاری که هنوز نرسیده اما آهنگی آشنا در
گوش بیدارترین مسافران دارد.
این گروه کوچک،
که بعدها به نامهای باشکوه خوانده میشوند، در آغاز موجوداتی کماهمیتاند؛ با
جیبهای خالی و چهرههایی که اغلب با سوءظن نگریسته میشود. اما سرمایهٔ واقعی
آنها نه ایده است و نه نوآوری؛ بلکه قدرت ترجمه است. آنها میدانند که جهان با
حقیقت خام سر سازگاری ندارد. حقیقت اگر بیپوشش وارد میدان شود، مردم را یا کور میکند
یا میترساند. پس پیشگام، همچون یک چاپگر زیرزمینی، حقیقت را به زبان قابلتحمل
تبدیل میکند؛ به روایتی که بتوان آن را در جیب گذاشت، نهری که از میان ترس، امید،
و نیاز دیرینهٔ انسان به معنا عبور میکند.
دیگران ممکن
است برق خطرناک ناشناخته را ببینند، اما پیشگام، با چهرهای آرام، همان برق را
همچون بازتابی از درونیات مردم عرضه میکند. او به جای فریاد، زمزمه میکند: «تو
همیشه میدانستی که چیزی در این جهان کم است.» و همین یک جمله کافی است تا مالکیت
از او سلب و به جمع سپرده شود—به کسانی که حالا به نام خودشان از آن دفاع میکنند.
تاریخ غالباً
آنان را «آیندهبین» میخواند، اما حقیقت تلختر و در عین حال سادهتر است: آنان
معاملهگراناند. معاملهگرانی که جنسشان نه چرخ و لامپ و راکت، بلکه احساس
ایستادن در سوی پیروز فرداست. پول هم هرگز بهای واقعی نبود؛ هزینهٔ اصلی همیشه
تسلیم در برابر این افسانهٔ دیرپا بود که «وضع موجود تقدس دارد.»
پیشگامان برای
تغییر جهان به جنگ با مردم نمیروند؛ آنها تنها در ذهنها روزنهای ایجاد میکنند.
نه تبلیغ میکنند، نه میفروشند—آلوده میکنند. واگیردارترین ویروس تاریخ همیشه یک
چیز بوده: لحظهای که آدمی باور میکند جهان جدید نه معجزهای غیرممکن، بلکه فرصتی
از دسترفته بوده است.
و از آن لحظه
به بعد، هر طلوع، نه آغاز روز، بلکه اعترافی است: ما دیر آمدهایم، اما هنوز میتوانیم
برسیم.

Comments
Post a Comment