خاله جون در بانک

 

خاله جون در بانک

خاله‌جونِ نازنین، با چادر گل‌گلی و یه عالمه کلاس، می‌ره تو بانک ملتِ محلّه. صف فقط یه باجه‌ست، همه هم دارن حرص می‌خورن. نوبتش که می‌شه، کارت ملی و کارت بانکی رو با هم می‌ذاره رو پیشخوان و با صدای آروم می‌گه:

«بچه‌م، ده تومن به ما بده دیگه، حال ندارم برم خودپرداز. »

صندوقدارِ جوون، که انگار تازه از خواب بیدار شده و کلاً با دنیا لجه داره، چشم‌غره می‌ره:

«خاله جون، زیر پنجاه تومن از خودپرداز! قانونِ بانکِ

خاله می‌گه: «خب چرا؟»

صندوقدار کارت رو پرت می‌کنه طرفش: «چون قانونِ همینِ دیگه! پشت سرتون هم صفِ، زود باشین

خاله یه دو ثانیه نگاش می‌کنه، انگار داره تو دلش می‌گه «تو هنوز نمی‌دونی با کی طرفی…» بعد آروم کارت رو دوباره می‌ذاره جلوش و می‌گه:

«خب پس همه پول حسابمو همین الان می‌خوام. »

صندوقدار می‌ره تو سیستم، یهو چشماش گرد می‌شه، رنگش می‌پره: «۵۴۷ میلیون تومن؟! خاله شما… شما همون خاله‌ای؟! … ولی ما الان اینقدر نقد نداریم نداریم! تازه قانون می‌گه بیشتر از پنج میلیون باید ۲۴ ساعت قبل خبر بدی

خاله با همون خونسردی می‌گه: «پس فعلاً همون پنج میلیون رو بده، فردا بقیشو می‌گیرم

صندوقدار حالا عرقش دراومده، داره با عجله دسته‌دسته پنجاه تومنی و صد تومنی می‌شماره، دستش می‌لرزه. بالاخره کوه پول رو می‌ریزه جلوی خاله و با زور لبخند می‌گه:

«چیزی دیگه‌ای کمکه؟»

خاله یه اسکناس ده تومنی رو آروم برمی‌داره می‌ذاره تو کیفش، بقیه کوه پول رو هل می‌ده طرفش و با لبخند ملیح می‌گه:

«آره بچه‌م، ۴ میلیون و ۹۹۰ تومنشو دوباره واریز کن به حسابم… خسته نباشی! »

بعد چادرش رو تکون می‌ده، با وقار می‌ره سمت در. کل صف زدند زیر خنده، صندوقدار مونده با یه عالمه پول و یه مشت خجالت!

 

خلاصه: خاله‌جان یه تنه به همه یاد داد «با پیرزن درنیفت، زیرش یه گنج خوابیده!»

Comments