طبیعتِ اعظم
در جهان ما، تنها یک قدرت وجود دارد که هرگز سقوط نکرده، هرگز عقبنشینی
نکرده و هرگز نیازی به اعلامیه یا سخنرانی نداشته است: طبیعت.
نه در پیِ محبوبیت است، نه در پیِ مشروعیت. تنها حکومت واقعی همیشه همین
بوده؛ حکومتی که نه رأی میگیرد، نه کودتا را تجربه میکند، نه نیازمند اصلاحات
است. قوانینش از ابتدای پیدایش جهان صادر شده و از آن روز تاکنون حتی یک کلمهاش
تغییر نکرده است.
طبیعت برای ادارهٔ جهان نیازی به مأمور ندارد. قوانینش آنقدر سختگیرانه و
بیچانه هستند که هیچ مرجعی برای شکایت باقی نمیگذارند. قانون جاذبه در تمام نقشآفرینیهایش
بیخطاست، قانون ترمودینامیک هرگز تردید نمیکند، و قانون تکامل حتی یکبار هم
برای توجیه تصمیمهایش عذرخواهی نکرده است. این قوانین مثل اتاقهای سنگی
وزارتخانهای بیدر و پنجرهاند—ساکت، بیطرف، و غیرقابلنفوذ.
در این حکومت، طبیعت تغییر نمیکند، فقط سوژهها تغییر میکنند. انسان، جانور، گیاه،
اقیانوس، ستاره—همه در رفتوآمد دائمیاند. پدیدار میشوند، میسوزند، میریزدند،
و ناپدید میشوند. اما حاکم اعظم، همانند تندیس سردی که در میدان مرکزی شهر نصب
شده، یک ژست ثابت دارد و هرگز آن را رها نمیکند.
زندگی در این نظام، چیزی شبیه ادارهای است که هیچکس در آن پروندهٔ خودش
را ندیده؛ تنها میداند که یک پرونده دارد و تکلیفش در آن نوشته شده. موجودات، از
میکروب تا انسان، زیر مجموعهٔ واکنشهای شیمیاییاند—بازیگران تصادفی که نقشها را
از پیش تعیین نکردهاند، اما مجبورند آن را تا پایان اجرا کنند. تکامل هم بازوی
اجرایی این حکومت است: حذف میکند، گزینش میکند، ارتقا میدهد، و هیچ لزومی نمیبیند
که منطقش را توضیح بدهد. آنچه امروز تطبیق نامیده میشود، فردا ممکن است حکم حذف
باشد.
و انسان؟ انسان به طرز غمانگیزی خود را جدا تصور میکند. درحالیکه بدنش
از همان ساختاری است که طبیعت میلیاردها سال تمرین کرده، و ذهنش تنها محصول جانبی
پیچیدهای از همان روندهای سرد بیولوژیک است. انسان با غرور از آزادی حرف میزند،
اما آزادیاش همان آزادیای است که زندانی دارد وقتی اجازه دارد در حیاط قدم بزند.
ما فکر میکنیم خود را هدایت میکنیم—اما هر تصمیمی، هر میل، هر اضطراب و
هر خیال، از همان قوانین شیمیایی مغز بیرون میآید؛ قوانینی که طبیعت نوشته و
انسان فقط اجراکنندهٔ بیاختیارشان است.
در پایان، طبیعت نه دشمن است و نه دوست. تنها تنها مرجع واقعی قدرت است؛
قدرتی که نه نیاز دارد دوست داشته شود، نه از نفرت کسی میهراسد. جهان زیر فرمانش
تغییر میکند، اما خود او هرگز نه عقب مینشیند نه پیش میآید. اگر روزی ستارهای
متولد شود یا تمدنی فروبپاشد، همهاش در چارچوب همان فرمانهای ازلی رخ میدهد—بدون
شور، بدون هیجان، بدون تردید.
در جهانی که ما در آن زندگی میکنیم، حقیقت تلخ این است:
طبیعت تغییر نمیکند،
چون نیازی به تغییر ندارد.
این فقط ما هستیم که زیر
سایهٔ قوانینش بالا میرویم، سقوط میکنیم و گم میشویم.
Comments
Post a Comment